::تـفريحي::(ایستگاه خنده)مطالب جالب.خنده دار.مطالب فیس بوکی.خبرهای طنز داغ داغ |
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد . پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند . پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . “برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “. مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد . در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند ! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند... آقايون محترم انقدر نگيد دخترا خواستگار ندارن ترشيدن به سلامتي " سربازي " که لب مرز روو برجک داشت به عکس عشقش نگاه ميکرد يهو ديد ؛
مورچه ای را دیدم ؛ با این کوچکی اش
سوتی ستایش:
ستایش باهم ازدواج کردن ..
حاضرم قسم بخورم من اگه وزنه بردار بودم
واسه المپیک که خبر نگارا و همسایه جمع شدن خونمون واسه
دیدن مسابقه ی من ...
بابام میزد یه شبکه دیگه که اخبار ببینه :| مردی ثروتمند در خانه خود تمساح نگهداری میکرد
و یا دختر زیبایش را به عقدش در میاورد.
ینی در این حدااااا ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ
اینجوری که سایپا داره پراید میده بیرون
یکی ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﯿﺶ ﻭ
ﭘﺴﺮﻩ 14 ﺳﺎﻟﺸﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ 12 ﺷﺐ ﺗﺎ 7 ﺻﺐ ﺑﺎ ﺩﻭس ﺩخترﺵ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ..! ﻣﺎ 18 سالمون بود ﭘﺮﻭﮊۀ 4ماهه ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮنۀ ﻃﺮﻓﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ! ﭘﺮﻭﮊۀ 2 ﻣﺎﻫﻪ ﺗﺎ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﯾﺪ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺒﺎﺷﻪ! ﭘﺮﻭﮊۀ ﺑﻌﺪﯼ 3 ماهه ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﻭﺭﯼ ﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺎﺫﺏ! 4 ﻣﺎﻩ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺷﯿﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ! ﺁﺧﺮﺷﻢ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﻮ،ﺑﻠﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺯﺍﺍﺍﺍاااااااااااارت ... گوشیو میذاشتیم ..! پسر داییم رفته سربازی
برای معرفی اولیه ازش پرسیدن مشکل "قضایی" که نداری؟ اینم برگشته گفته : نه جناب سروان ... فقط نمیدونم چرا هرچی میخورم سیر نمیشم هیچی دیگه بش گفتن برگرد خونتون معافی :))) |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |